آنقدر زنده بمانم تا به زندگیکردن برسم
نویسنده: مهتاب موسوی
زمان مطالعه:4 دقیقه

آنقدر زنده بمانم تا به زندگیکردن برسم
مهتاب موسوی
آنقدر زنده بمانم تا به زندگیکردن برسم
نویسنده: مهتاب موسوی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
دیگر نیازی ندارم تا در یک فضای آرام، چشمهایم را ببندم و با نفسی عمیق دروازهی خیالم را باز کنم تا با رویاپردازی و افکارِ دلخواهم در آسمان آرمانشهرم پرواز کنم. این را وقتی فهمیدم که در حین جلسهای مهم، در خیالم مشغولِ پیادهروی در خیابان مورد علاقهام بودم. هر چقدر بحث پیش میرفت، قدمهایم بیشتر به ادامهی آن مسیر تاکید میکرد و حتی ادامهی تلاشهایم برای برگشتن به جلسه منجر به دویدن در آن مسیر شد؛ هرچه بیشتر سعی میکردم، سرعت دویدنم بیشتر میشد تا در انتها از تکوتا و نفس افتادم. عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون رفتم تا کنترل اوضاع را در دست بگیرم. تقریبا بیفایده بود، من هنوز مصمم به ادامهی راه رفتن در آن خیابان و وارسی چندین بارهی درختانش بودم و حتی مقصد بعدی را هم انتخاب کرده بودم و هیچگونه شوخی و تعللی در رسیدن به آن نداشتم. با جسمم به جلسه برگشتم و سعی کردم لااقل عهدهدار وجودِ حاضر غایب باشم.
مقصد بعدی کافهای بود که هر بار به آنجا رفتنم را به روشنیِ روز به یاد داشتم. همان که علیرغم ظاهر ساده و قدیمیاش قلبم را در تسخیر خود دارد. آنقدر که در سهیم شدنش با دیگران بسیار حساسم، در حدی که دوست ندارم با ۹۸ درصد اطرافیانم به آنجا بروم. اینبار هم در ادامه پیادهروی، خودم را به لذت تنهایی کافه رفتن، مهمان کردم. طیکردن آن مسیر آرامشبخش در هوای مطبوع اردیبهشت و رسیدن به کافهی مورد علاقهات که اتفاقا خیلی هم شلوغ نیست، میتواند با سفارش لاته و کیک شکلاتیِ روز، سهم قابل توجهی در احساس خوشبختیات ایفا کند. کتابی که چند روز با خودم همراه داشتم اما فرصت خواندنش پیش نیامده بود را روی میز گذاشتم و روبان مشکیاش را کشیدم تا آخرین صفحهای که خوانده بودم را باز کند. بوی قهوه و موسیقی قدیمیای که در لطیفترین حالت ممکن با نسیم عصرگاهی در فضا میرقصیدند. من که واضحا سرمست و کیفور بودم از ادامهی در دست گرفتن جریان کتاب، به همراه رضایت و نشاطی که در حال تابخوردن در پیچ و تاب موهایی که در زمان خیسی، بافته بودمشان بودند، قاب دوستداشتنیای را در خیالم شکل داده بود. اینقدر همهچیز سر جای خودش قرار گرفته بود که اگر در همان لحظه زندگی تمام میشد، نه تنها اعتراضی نداشتم که حتی خوشحال هم میشدم.
همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه با سوالات پایان جلسه پرت شدم به روزهای سرد و شلوغ بهمنماه. به روزهایی که کوچکترین شباهتی با آنچه در خیالم میگذشت، ندارند و گریزی هم ازشان نیست. احتمالا باید در دورترین نقطه از خیالاتم میایستادم و روزهای زیادِ این چنینی را از سر میگذراندم تا قدرت این را داشته باشم که با چشمانی باز، جسمی درگیر، ذهنی مشوش و کارهای روی هم تلنبارشده، به زیباترین خیالها دچار شوم. تا آنها را بپرورانم، زندگیشان کنم و بعضیهایشان را با تکتک سلولهایم در آغوش بگیرم و در یادداشتهایم ثبت کنم که مبادا مانند عطر از شیشهی ذهنم بپرند و در فراقشان با نفس کشیدنِ رایحهی کمرنگی از آنها، تشویشم بیشتر شود. من حتی یاد گرفتم چگونه در سوگ خیالهای قدیمیام اشک بریزم تا در عین حفظ احترامشان، آنها را از دلم جدا کنم و به دست فراموشی بسپارم. همانهایی که به خاطرشان بذر امید را کاشتم، آب دادم اما به وقت ریشهگرفتن، با زمهریر واقعیت دچار شدم و زیر لب زمزمهکنان «هیهات از این خیال محالت که در سر است»، یخ زدم. با همهی اینها و شرایطی که بسیار از خیالات دورند، من راه و رسم زندگی در دنیای خیال را به خوبی بلد شدم، آنقدر که میتوانم چشم بسته در کوچه پسکوچههای خیال، در هر ساعتی از شبانهروز و بعد از کلی پرسهزدن، صحیح و سالم به مقصد دلخواه همیشگیام برسم و برای لحظاتی اگرچه کم، اگرچه پنهانی، در دلم لبخند بزنم.
چرا که من خیال کردم تا دوام بیاورم، تا امید را زنده نگه دارم، تا بالاخره روزی از شکستن طلسمِ نشدنها و نرسیدنها، در ستایش خیالهایی که به مثابه نوشدارو عمل کردند، بنویسم و اینقدر زنده بمانم که اگر چه دیر اگرچه دور، بالاخره خودم را به زندگیکردن برسانم.

مهتاب موسوی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.